Thursday, September 06, 2007

خروس بی محل

ساعت 3 نیمه شب یک خروس ناگهان زد زیر آواز و چند بار پی در پی خواند: « قوقولی قوقو !»

برای من که اغلب تا ساعت 3-4 بیدارم این خروس بی محل نبود. در صدایش چیزی بود. اما برای همسایه سمت راستی ما او خروس بی محل بود و فحش نثار صاحبش کرد. ساعت 4 دوباره خواند و من از رختخواب با او همنوا شدم: « قوقولی قوقو». عیال غلتی زد و گفت: حتماً بلایی سرش می آورند! همسایه ی سمت چپ لنگه کفشی را به سمت صدا پرتاب کرد. خروس از جا پرید و لنگه کفش به پنجره ی همسایه روبروئی اصابت کرد. خروس از بامی به بام دیگر و از دیواری به دیوار دیگری می پرید و در نور مهتاب با صدای بلند فریاد می زد: « قوقولی قوقو».

خروس اکنون روی دیوار حیاط خلوط ما بود و هر لحظه ممکن بود همسایه ها گمان کنند که ما با او نسبتی داریم. ساعت 5 صبح بنابر یک ندای درونی جاروی دسته بلند را برداشتم و از پنجره پشتی به سوی او نشانه رفتم !

مثل شیر نر ایستاده بود و با چشمانی قرمزتر از تاجش دوباره خواند: « قوقولی قوقو !». به زعم من هم که طرفدار سر سخت چند صدایی هستم، او دیگر یک خروس کاملاً بی محل بود ! نمی توانستم با او همدردی کنم بچه هایم خواب بودند و جنون این خروس مشکل آفرین بود. اما در عین حال، شجاعت و بی پروائی اش در چنین زمانی، برایم غبطه انگیز و مثال زدنی بود با این همه او را به سمت حیاط خانه پشتی هل دادم و با احساسی آمیخته از شرم و دودلی به رختخواب برگشتم. هنوز تصویرش در ذهنم بود با تاجی خون رنگ و پروبالی رنگارنگ که در نور مهتاب برق می زد، گردنی افراشته و سینه ای ستبر...

از قماش خروس های اهلی شده و ماشینی نبود که اغلب یکدست و شیری رنگند، چرک شده و مثل ماست ترشیده به آدم نگاه می کنند و در حصارهای سیمان و فلز « قوقولی قوقو» از یادشان رفته است و بزرگترین هنر و همتشان جماع شبانه روزی با 360 مرغ ماشینی است. ساعت 6 دوباره ندای « قوقولی قوقو» به گوش رسید هر بار رساتر از قبل ! خواب از کله اهالی محل پریده بود هر کس فحشی، بسته به سطح فرهنگ و سوادش نثار خروس بی پروا می کرد.

اغلب او را تهدید به مرگ می کردند و به صاحبش فحش ها می دادند. در ضمن هر کس وابستگی اش را به او انکار می کرد و من در ذهنم برایش قفسی ساختم که پیش مابماند و تغذیه مناسبی داشته باشد و فعلاً سکوت کند تا زمان مناسب برسد !

اما این خروس آواره اهل این حرفها نبود. 50 سال قبل به خروسی بی محل می گفتند که خیلی قبل از طلوع آفتاب،یا سر ظهر آواز بخواند. اما در حال حاضر هرگاه بخواند بی محل است و گروهی را از خواب بیدار می کند.

ساعت 7 صبح ناگهان صدای خروس به جیغ و داد و قیل و قال عجیبی تبدیل شد. دیگر « قوقولی قوقو» نبود انگار یکی تخم هایش را یکی یکی می کشید و ... صدای همسایه ی روبرویی- راننده بنز خاور- بلند شد که: اصغر... بدو اون قوطی گریس رو از صندوق بغل ماشین بیار تا ترتیب این خروس بی پدر و مادر و بدم ! و بدین سان در روشنایی وقیح صبح تهران، مقعد خون رنگ خروس آزاد بومی به «گریس» آلوده شد، و اندکی بعد صدایش تبدیل شد به زوزه های یک توله سگ نفرین شده که آنفولانزا گرفته باشد.

علی دیواندری
تهران 15/6/1386

Tuesday, August 22, 2006

علی بابا و چهل كاریكاتوریست فرنگی
سفرنامه جشنواره جهانی كاریكاتور مارتل فرانسه

مقدمه اول
قبلا به شدت عرض كرده بودم كه بزرگترین خدمتی كه می توانم به ادبیات كشورم بكنم این است كه چیزی ننویسم.
در محفلی كه خورشید اندر شمار ذره است / خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد (حافظ)
اما اصرار سردبیر، من صغیر را بر آن داشت تا كمی در مطالب فوق تجدید نظر كنم، تا هم به عهد خود وفادار باشم و هم به خواهش ایشان جامه عمل بپوشانم. این شد كه خاطرات سفرم را شفاهی، نه كتبی در حضور ضبط صوت قدیمی خودمان نقل كردم و عیال گرامی با همه مشغله فراوان خانه داری و فرزند پروری به پیاده كردن نوار مغناطیسی مبادرت ورزیدند.
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی / كنون كه ماه تمامی نظر دریغ مدار

فرودگاه مهرآباد
ساعت 8 صبح روز جمعه هفتم مهرماه 1374 هواپیمای ایران ایر، فرودگاه مهرآباد را با یك ساعت تاخیر به مقصد پاریس ترك می كند. این تاخیرها دیگر عادی شده است اما من وقت تلف شده را در تعداد مسافرین ضرب می كنم، رقم دلخراشی به دست می آید خلبان می گوید تا مقصد پنج ساعت راه است و من فكر می كنم درست است كه وقت طلاست، اما نه برای ما بلكه برای (ایران ایر) كه یك صندلی آن تا پاریس و بالعكس دویست و بیست هزار تومان آب می خورد. (البته اكر تا الان دو برابر نشده باشد)
● نصیحت اول: سوغات ولایت یادت نرود.
سوغات برای دوستان و همكاران كاریكاتوریست: قلم و قلمدانهای خاتم كاری شده، چپق صلح (سمبلیك، بدون دود) گز اصفهان، پسته دامغان، چندین شماره مجله، كارت پستال و یك آلبوم از مجموعه آثار خودم.

بالای ابرستان سفید
تاخیر هواپیما به كنار، خود من پنج سال تاخیر پرواز دارم. در طی سالهای 1990 تا 1995 میلادی پنج بار دعوتنامه این نمایشگاه را دریافت كرده بودم ولی برایم میسر نشده بود كه بار سفر ببندم. گذشتن از هفت خوان ارضی و سماوی آسان نیست، این سخن بگذار...
ساعت 11 به وقت خودمان است، هنوز بر فراز ابرها پرواز می كنیم. فیلم سینمایی (دلشدگان) حاتمی در طیاره پخش می شود و از قضا چه زیبا و با مسمی است موضوع این فیلم برای ما. هر كس ساز خودش را می نوازد! من هم از دلشدگان كاریكاتورم و به عشق طنز ناب از آب و آتش گذر می كنم. باكی نیست اگر لباس كهنه ام بسوزد. هر چه باداباد.
● تذكر ضروری: كبوتر با كبوتر، باز با باز، كند هم جنس با هم جنس پرواز!
بلیط قطار ما برای ساعت 1:30 از پاریس به لیموژ (شهر نزدیك محل نمایشگاه) رزرو شده است. آیا به موقع به ایستگاه قطار خواهم رسید؟ (دلشوره)
● نصیحت دوم: به قدر توانایی حمل خود چمدانتان را پر كنید. نه به اندازه توانایی بغل دستی خودتان!
هوا صاف و آفتابی است با كمربندهای بسته در ساعت 11:30 به وقت محلی به سلامت در فرودگاه اورلی پاریس فرود می آییم. الان بیش از نیم ساعت است كه در معده این مرغ آهنین نشسته ایم. مهمانداران با درب هواپیما كلنجار می روند. خب به سلامتی در باز شد. هوای پاریس بسیار متعادل و مثل هوای خراسان دل انگیز است...
● نصیحت سوم: در سفر به فرانسه و اروپا خود را بیمه كنید!
بیمه حوادث در خارج از كشور اجباری است و شما با پرداخت حداكثر 3180 تومان وجه رایج به مدت یك ماه تا سقف سه میلیون تومان بیمه می شوید. تفسیر محاسن آن چنین است: اگر در فلان شهر اروپا نژادپرست نادانی، از باب تفنن چماقی بر سر مبارك بكوبد یا از بالای برج ایفل سقوط فرمایید و به عوض دیار فرنگ به دیار باقی بشتابید بعد از اثبات بی گناهی شما مبنی بر عدم صحنه سازی و تعمد برای فوت منجر به مرگ! و پس از تایید كلیه كارشناسان بین المللی و بیمه گران وطنی مبلغ فوق پس از كسر مالیات به وارث یا ورثه محترم پرداخت خواهد شد تا خرج كفن و دفن مهیا شود.
● نتیجه اخلاقی: تو نیكی می كن و در رودخانه سن بینداز! كه...
میان پرده: از بغل دستی خودم پرسیدم: آیا خودت را بیمه كردی؟ گفت: نه كاملا، گفتم: چرا؟ گفت: نمی خواهم دیگران از مردنم خوشنود گردند!

فرودگاه اورلی
هم اكنون در صحن فرودگاه اورلی هستیم و دلشوره گریبانمان را می گیرید. محل كنترل گذرنامه چنان شلوغ و نامنظم می شود و مسافران فرنگ چنان بی نوبتی می كنند كه می شود مصداغ: به هركجا روی آسمان همین رنگ است. در اینجا ماموران گمرگ و امنیت فرودگاه بسیاری از مسئولیتهای خطیرشان را به گردن سگها گذاشته اند. حس شامه این سگها معجزه می كند. دیگر نیازی نیست تا فیها خالدون و امعا و احشاء مسافر مورد تفتیش و تجسس عسس قرار گیرد. گذرنامه جشنواره مارتل یك ابتكار جالب از طرف برگزاركنندگان است. ارائه آن موجب انبساط خاطر ماموران فرودگاه می شود. فرانسوی ها آموخته اند كه چگونه قدر هنرمندان را بدانند. تشریفات گذرنامه و ویزا تمام می شود و نفسی می كشیم، اما دلشوره... آیا به موقع به قطار خواهیم رسید؟ با چمدانهای فوق سنگین در اطراف فرودگاه چرخی می زنیم و چند امتیاز دیگر از دست می دهیم. بغل دستی من افسار چمدانش را می كشد، اما چمدان با او راه نمی آید.
● چهارمین نصیحت: كهنه اما قابل استفاده: پرسیدن عیب نیست، ندانستن هم عیب نیست، هر چه می خواهید از كامپیوتر فرودگاه سوال كنید.
فرودگاه اورلی عریض و طویل مثل یك شهر است، اما فرصتی برای تماشا نیست. بغل دستی می گوید: «اینجا اتوبوس مجانی هم هست!» بزودی كاشف به عمل می آید كه در اینجا حتی دستشویی هم درش با سكه های پانصد تومانی باز می شود! باید میان اتوبوس و مترو تاكسی یكی را انتخاب كنیم وقت تنگ است و صف مسافر موازی صف تاكسی ها برقرار. از یك راننده در صف تاكسی ها، كه بسیار شیك و جنتلمن است به انگلیسی با لهجه سبزواری می پرسم:
Would you please help me?
I want to go Austerlitz Station!
خیلی ملیح می خندد و به فارسی سلیس جواب می دهد: ایرانی هستی؟ می گویم: نه من روستایی هستم، ما را با خودت ببر! ما به رفتن قانعیم!، می خندد و می گوید: «علنا توی این صف نمی شود پارتی بازی كرد. نرخ تاكسی ها یكسان است. اگر بخواهید راننده فاكتور رسمی تایپ شده از تاكسی مترش در آورده، به شما تقدیم می كند. نگران نباشید تا ایستگاه یك ربع راه است. خدانگهدار هم وطن!» و گاز می دهد تا تاكسی گاز سوزش را...
تا از محوطه فرودگاه خارج شدیم به دو فقره راننده تاكسی ایرانی دیگر هم برخوردیم. نه... مثل اینكه زیاد هم غریب نیستیم.
● نصیحت پنجم: بین بد و بدتر، وسطی را انتخاب كن.

درخیابانهای پاریس
و این هم پاریس، شهر هنرمندان غریب، شهر رنگهای گوناگون نژادی! هرگز تصور نمی كردم در این شهر، سیاه پوستان اینقدر در رفت و آمد باشند. سفیدها اغلب سواره اند و سیاهان هنوز پیاده می روند. راه بسیار طولانی است. در پیاده روها زرد و سرخ و سبزه رو هم مثل فراوان اند. در یك كلام، پاریس به پالت (تخته رنگ) نقاشان می ماند. بخشی زنده روشن و با طراوت و بخشی در هم آمیخته و چرك تاب. آیا این همان عروس شهرهای جهان است؟! به ایستگاه قطار (Austerlitz) نزدیك می شویم، رسیدیم، مرسی بوكوپ! تاكسی متر حدودا 80 فرانك نشان می دهد و راننده مكزیكی 20 فرانك هم بابت چمدانها مطالبه می كند و فاكتور 100 فرانكی صادر می شود. به ارز آزاد 7000 تومان، جای چانه زدن نیست، پاریس شهر گرانی است!
● نتیجه اخلاقی یا نصیحت هفتم: علم با ثروت همراه باشد بهتر است!

در ایستگاه قطار
ساعت 13 به وقت محلی در ایستگاه قطار (اوشترلیتس) هستم. پس فرستاده میزبان كجاست؟ و باز با چمدانهای فوق سنگین بالا و پایین می روم و چند امتیاز دیگر از كف می رود. كلیه جراحی شده ام آژیر می كشد. دكتر جراح گفته وزنه برداری برای تو ممنوع است! به دعوتنامه نگاه می كنم حتی شماره قطار و شماره واگن و شماره صندلی مشخص شده است. پس این دلشوره اضافه برای چیست؟ ساختمان ایستگاه، بزرگ و قدیمی است. یاد فیلمهای مربوط به جنگ جهانی دوم را در خاطر زنده می كند. سر و ته آن پیدا نیست. پس از ربع ساعت سرگردانی، عاقبت مستقبلین مثل نجات غریق ظاهر می شوند. سلام و احوالپرسی، ایشان دختر واندن بروك (Gerard Vandenbroucke) رئیس نمایشگاه و شهردار مارتل است كه به اتفاق دوستشان برای استقبال از ما تشریف آورده اند. به زبان فرانسه فصیح خوش آمد می گویند و من هم به زبان خودمان! تشكر مبسوطی می كنم. كه چندان تفاوتی نمی كند، ما می گوییم مرسی و آنها می گویند مقسی، بگذریم. این دو خانم در حقیقت مسئول گردآوردن كاریكاتوریستهای سرگردانی هستند كه در غبار راه سر و كله شان پیدا می شود و هركدام از یك گوشه دنیا سر برآورده اند و به فرانسه آمده اند. مثل یك دسته كلاغ مهاجر به سمت واگن مخصوص هنرمندان هدایت می شویم. كمی بعد در صندلی خود جابجا می شویم كه بلافاصله زنبیلی به دستمان می دهند كه در آن نهار، میوه، شیرینی، آجیل، نوشابه به قدر كفایت و كتابچه ای حاوی شرح مبسوطی از برنامه های جشنواره به زبان فرانسه قرار گرفته است. اندك اندك جمع كاریكاتوریستها از راه می رسند و خوش و بش و قطار نرمك، نرمك وارد تونل می شود: شهر، شهر فرنگ است دیگر.
● نصیحت هشتم: با چشم خودتان به دنیا نظاره كنید، ممكن است چشم همسایه آستیگمات باشد.

اولین آشناییها
اولین كاریكاتوریست آشنا پینتر (Patrik Pinter) است، جوان بسیار خون گرم و خود جوشی است، با چشمانی به زلالی چشمان كودكان. تقریبا همه كاریكاتوریستهای مهمان و بویژه فرانسوی ها، پینتر را می شناسند و با او مراوده دارند. حتی بچه های روستای مارتل او را عمو پینتر خطاب می كنند. یك پاپانوئل تمام عیار است، تنها یك ریش سفید كم دارد. معرفی می كنم: (اهلا و سهلا) این آقای بهجوری كاریكاتوریست مصری است. طراح و كاریكاتوریست سابق روزنامه (الیوم الصباح) قاهره كه اكنون مقیم پاریس است و هر سال پای ثابت این جشنواره است. فرانسوی ها او را بگوری (Bahgory) صدا می كنند. 57 سال سن دارد و با شوخ طبعی ذاتی خود سوكسه خوبی پیدا كرده، هم روابط عمومی خوبی دارد و هم فرانسه و انگلیسی به قدر كفایت آموخته است از كودكان گرفته تا پیرزنان 90 ساله با همه گرم می گیرد و می خنداند. لباس محلی دستباف جالبی از روز اول تا آخر نمایشگاه از تن ایشان جدا نمی شود. و نقش برجسته عجیبی (شاید برای چشم زخم) به سینه آویخته است. در كاتالوگ نمایشگاه، كاریكاتور خودش را به شكل مجسمه ابوالهول كشیده است. خود كرده را تدبیر نیست. پشت سر ما ایوان باربو (Ion Barbu) و مارداله (Mardale) از كاریكاتوریستهای مطرح كشور رومانی نشسته اند و در گوش هم نجوا می كنند كمی تا قسمتی دیر جوش اند. این هم آقای لو (Loup) است، خیلی دیر، مدیر كلی آمده ! چنان خیره نگاه می كند كه انگار دارد سلولهای مغزت را می شمارد. برای ایجاد رابطه، كارت ویزیت خودم را به او می دهم. نگاه می كند و می گوید پس علی بابا تو هستی؟ بلافاصله می گویم: بله علی بابا و چهل كارتونیست فرانسوی ! طنزم را می گیرد و لبخند تحویلم می دهد. بین مهمانان چنان قدم می زند كه انگارهمان جنرال مارتل است كه در جنگهای صلیبی سپاه عثمانیان را در قلب فرانسه شكست داده است! روز بعد با دیدن آثار با شكوهش در سالن اختصاصی و كتابخانه عمومی مارتل به او حق دادم كه چنین فاتحانه قدم بردارد.
● نصیحت نهم: در قضاوت غیر عادلانه، عجله نكنید!
كریستیان ایندوز (Christian Indus) چهل و سه ساله از مانهایم آلمان آمده و مدام با دوربین گران قیمتش از تك تك افراد عكس می گیرد. چهره صمیمی اش مانع از این است كه فكر كنم دارد برای همه پرونده درست می كند او به خوبی با كارهای من آشنا است و بسیار خودمانی می شویم. امروز با پسر نوجوانش آمده تا تعطیلات آخر هفته را در مارتل سپری كنند. سفر برای آنها مثل آب خوردن است. انگار از شهری به شهر مجاور آمده باشند. 64 صندلی این واگن شگفت انگیز توسط كاریكاتوریستها و همسران و همراهانشان اشغال شده است و از این تعداد، نزدیك به چهل نفر فرانسه زبان هستند و بقیه از سایر كشورها آمده اند. یك كاریكاتوریست سالمند خوش سیمای بلژیكی ترومپت كوچك خود را آورده، بلند می شود و از حضار اجازه می خواهد كه بنوازد. همه او را تشویق می كنند. سپس چند قطعه طنزناك می نوازد. در ملودی ها اغراق و با سمفونی پنجم بتهون شوخی می كند. یاد لوئی آرمسترانگ، نوازنده سیاه پوست آمریكایی می افتم كه هنوز حسرت داشتن یك نوارش به دلم مانده است.
● اسپاسم عصبی: در اوج خوشی به یاد سوته دلان باش!
آنقدر آدمهای این واگن استثنائی جالبند كه گاهی چشم اندازهای زیبای طبیعت دشتهای فرانسه پشت پنجره جا می ماند. قطار همچنان به سرعت می گذرد. نباید بگذارم كه لذت روبرو شدن با مزارع بزرگ آفتاب گردان از دستم برود. آنجاست وان گوك نقاش، آن دیوانه عاشق، ببین، خود اوست كه در لابلای گلهای آفتابگردان، گردبادی از رنگهای درخشان بر پا می كند. هنوز هم شورزندگی در رگهای سبز این درختان به یادش موج می زند.
● نصیحت دهم: از خط اصلی خارج نشوید (منظور همان ریل قطار است)
ایشان دكتر رونالدو (Dr.Ronaldo Cunha Dias) چهل و چهار ساله با چهره شرقی كاریكاتوریست جراح است. همراه با نلتا آبرئو با نام مستعار سانتیاگو (Santiago) از كشور برزیل آمده است. چهره دكتر رونالدو آشناست در كاتالوگ ساتیریكون، نمایشگاه جهانی لهستان در طی چهار سال گذشته عكس من و او در كنار هم چاپ شده است و با كارهای هم آشنایی قبلی داریم. دكتر رونالدو بعد از تحصیلات پزشكی اولین تخصص خود را در زمینه جراحی عمومی گرفته و از سال 1985 به كاریكاتور پرداخته و در این رشته فوق تخصص گرفته است. رونالدو ركورد بالائی از جوایز ریز و درشت بین المللی را با چهل و دو عنوان نقدی و طلائی بدست آورده است. او چندین فقره مدال طلا و جایزه نقدی تنها از نمایشگاه جهانی یومیوری شیمبون نصیب كشورش كرده است، هم اكنون او با خوش رویی تمام، آلبوم نفیس آثارش را با یك یادداشت تفاهم دوستانه در صفحه اول آن و همراه با با كارت ویزیت طلایی، هدیه می كند. من هم مقابله به مثل می كنم، اما مجموعه آثار من زیراكس شده و جلد آن چاپ سیلك است، می گوید: چرا چاپش نكرده اید؟ می گویم: شاید وقتی دیگر...
سانتیاگو معماری خوانده است اما در كاریكاتور چیزی از رونالدو كم ندارد او مقدمه جالبی بر مجموعه آثار كاریكاتور دكتر رونالدو نوشته است و دوستی نزدیك و هنرمندانه ای بین آنها جریان دارد. سانتیاگو 45 سال دارد. در سال 1990 میلادی، جایزه بزرگ 2 میلیون ینی یومیوری را برده و كارش برای همیشه در موزه كاریكاتور توكیو نگهداری می شود. در كشور آنها، برزیل، یك نمایشگاه جهانی كاریكاتور با قدمت 22 سال همچنان برگزار می شود. سفر از پاریس تا شهر لیموژ (Limoges) سه ساعت و نیم به طول انجامید. ساعت 5 بعد از ظهر قطار به شهر لیموژ نزدیك می شود.

شهر لیموژ
این شهر تقریبا در جنوب غربی فرانسه قرار گرفته است و بیشتر به تولید ظروف و فرآورده های چینی شهرت دارد. از كاسه بشقابهای نفیس گرفته تا مجسمه های چینی. در ایستگاه قطار آقای واندن بروك بنیانگذار نمایشگاه و شهردار انتخابی مارتل، به استقبال كاریكاتوریستها می آید. او را از دور می شناسم، قبلا عكسهایی از چهره اش را در مراسم گوناگون دیده ام. برخلاف تصورات قبلی من، بسیار متواضع و محبوب است. معلم روستا بوده، وجهه فرهنگی و محبوبیت او در میان مردم و هنرمندان سبب توفیق او در برگزاری این جشنواره باشكوه جهانی شده است. با تك تك افراد احوالپرسی و دیده بوسی می كند انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم. جماعت به طرف اتوبوس آماده در خارج از ایستگاه قطار روانه می شوند. تا دهكده 2000 نفری مارتل (Martel) دقیقا 12 كیلومتر را است. چه خوش اند این جماعت. موسیقی محلی در اتوبوی مترنم است. در كنارم كاریكاتوریست ریش سفید دانماركی هانس پیترعمان (Hans Peter Omann) با لباس كابویی (گاو چرانها) نشته است. مدام آواز می خواند. صدای بم دلنشینی دارد. گه گاه سرش را از پنجره اتوبوس بیرون آورده، با رهگذران خوش وبش می كند. مثل یك نوجوان سرزنده و بانشاط می نماید. من و او ته اتوبوس نشسته ایم. هانس می خواهد سر صحبت را باز كند. می پرسد، خب اهل كجایی؟ می گویم: چه فرقی می كنه؟ حدس بزن ! (درست مثل یهودی ها كه سوالت را با سوال دیگری پاسخ می دهند!) آهان از آمریكای جنوبی هستی ! می گویم: نه می گوید: شمال آفریقا. می گویم: نه می گوید: اهل هندوستان هستی (انگشت سبابه را روی گونه اش قرار می دهد و چشمهایش را خمار می كند) می گویم: نه می گوید تاجیكستان؟ می گویم نزدیك شدی. می گوید: افغانستان، پاكستان – نه – نه می گوید: خب عرب هستی دیگر! می گویم: نه می گوید: پس از مریخ آمدی! می گویم شاید. كلافه شده مدتی در خودش فرو می رود. یواش آلبوم سال قبل نمایشگاه مارتل را از كیفم بیرون می آورم، می پرسم: كاریكاتور ارسالی شما كجاست؟ می گوید: متاسفانه كارم ساله قبل برای چاپ در كاتالوگ انتخاب نشد. دنبال كاریكاتور من می گردد تا ملیتم را كشف كند... اوه شما ایرانی هستید چشمهایش گرد می شوند و ناگهان مشتش را گره می كند و بالا می برد و چند شعار ضد آمریكایی سر می دهد كه موجب تعجب حاضرین می شود. می گوید: امثال مرا در اخبار تلویزیون خودشان دیده كه با آتش زدن پرچم آمریكا خودمان را گرم می كرده ایم. یك دوربین مینیاتوری خیلی مدرن هم دارد. حالا آن را در دست چپش رو به من و خودش می گیرید (از سی ساتنی متری) با دست دیگرش سر من و خودش را به هم نزدیك می كند و عكس می گیرد! و تا مدتها توضیح می دهد كه حتما عكس فوق العاده ای خواهد شد و شرح مبسوطی از امتیازات دوربین خارق العاده اش ردیف می كند، تا آنجا كه در دل می گویم: لابد ویزیتور كارخانه سازنده دوربین مذكور هم هست و می خواهد در ضمن جنسش را هم آب كند.
● نصیحت یازدهم: كاریكاتوریست خوب دستش بیشتر از دهانش كار می كند حتی اگر دستش به دهانش نرسد!

در خیابانهای لیموژ
اتوبوس در خیابانهای لیموژ می چرخد. كماكان شهر شهر فرنگ است و قس علی هذا... اكثر مغازه ها فروشنده چینی آلات هستند و اجناسشان از ویترین مغازه به پیاده رو و در و دیوار خیابان سرازیر شده است. همه چیز شفاف است و تمیز! اما قیمتها به طرز دلخراشی گران است. یادم باشد به چینی های گل قرمز خودمان بیشتر احترام بگذارم و بیشتر از این دلشان را نشكنم. بتدریج كوچه باغهای اطراف لیموژ را ترك می كنیم. وارد جنگل ها و مراتع اطراف شهر می شویم. گله های گاو در چمنزارها چرا می فرمایند و برخی با لهجه غلیظ فرانسوی ماغ می كشند با این فراوانی نعمت باید هم خوش باشند، پوست سفید زیبای آنها با چند وصله سیاه تزئین شده، به شاخشان گل بسته اند و بلبل بالای سرشان بر شاخ درخت چه چه می زند، دیگر چه می خواهند؟ ساكنان این منطقه از كمون پاریس تاكنون كشاورز و دامدارند! سمبل و جایزه بزرگ این نمایشگاه گاو است. گاو خوش تیپی كه از قضا هنرمند است و دستی هم در كاریكاتور دارد و عاقبت هم قربانی استعداد خود می شود.

Martel اینجا مارتل است!
بوی كباب در فضای ده پیچیده است. راننده جلوی یك سالن بزرگ توقف می كند. هنرمندان كاریكاتوریست مثل بچه های كودكستان از اتوبوس بیرون می ریزند (آدم در كهنسالی به دوران كودكی برمی گردد) اسباب و اثاثیه جابجا می شود. پس از صرف یك عصرانه سرپایی، قرار است نمایشگاه توسط ریش سفیدان ده افتتاح شود.

خانواده واندن بروك
غروب دل انگیزی است و من جای بچه های هنرمند كشورم را خالی می كنم. فرصتی دست می دهد تا به آقای واندن بروك نزدیك بشوم و خبر افتتاح نمایشگاه را كه در روزنامه «همشهری» روز قبل چاپ شده است، به او نشان بدهم. بسیار خوشحال می شود و برایش جالب است كه همزمان با روزنامه «لومند» یك روزنامه ایرانی خبر برگزاری نمایشگاه را منعكس كرده است. روزنامه دست به دست می گردد. همسر و دختر آقای واندن بروك كه خود از فعالین و سازماندهندگان نمایشگاه هستند، مدام بین میهمانان می گردند تا مبادا چیزی از قلم افتاده باشد. خانواده ای شیفته و دلباخته هنر جادویی كاریكاتور! جانشان برای یك كاریكاتور نیمرخ سه چهار خطی سولو در می رود. انگار دنیا را به ایشان داده ای، اگر یك كاریكاتور (حتی متوسط) به آنها هدیه كنی. من كه خود عاشق و دیوانه كاریكاتور هستم، از این همه شدت در ابراز علاقه شگفت زده می شوم و با آن سوءظن تاریخی خودمان نسبت به غریبه ها ته دلم می گویم: حتما كاسه زیر پیاله است. اما در طی روزهای آینده یقین حاصل می كنم كه راز موفقیت اینها در عشق صادقانه به هنر است و هنر با جان و زندگیشان در آمیخته است. هفت شهر عشق را عطار گشت...
● نصیحت دوازدهم: از محوطه نمایشگاه و از موضوع بحث خارج نشوید!

مراسم افتتاحیه
بدون حتی كمترین تشریفات زائد و سخنرانیهای كسالت آور نمایشگاه توسط روستائیان و بانوان ایشان آرام آرام افتتاح می شود. در نخستین غرفه، یك گاو سفید روشن در اندازه واقعی، در یك فضای تاریك نشخوار می كند و نورهای رنگینی از اطراف بر بدنش تابیده شده است. جای دوربین ویدئوی دستی خالی تا كیفیت بصری زیبای این صحنه را تا حدی ثبت كند. گاو سفید با یك نگاه عمیق و زنگوله ای بر گردن، سمبل چیست؟ برخی بازدید كنندگان برای عكس گرفتن با این گاو سفید محترم سر و دست می شكنند. با خود می گویم نخیر این گاو دست از سر ما بر نمی دارد! نكند اشتباها سر از هندوستان در آورده ایم! یاد جناب كرستف كلمب می افتم كه لرای كشف هندوستان رفته بود، سر از سواحل آمریكا درآورد.

صد سالگی سینما
یك غرفه تاریك دیگر به صد سالگی سینما اختصاص دارد. كاریكاتورها همه روی طلق شفاف (ترانسپرانت) كار شده و مثل اسلاید در قطع متوسط 70×50 روی دیوار قاب گرفته شده و از پشت نور پردازی شده است. طرح و اجرای این آثار از آن هنرمندان فرانسوی است. برای دیدن آثار خودمان عجله دارم. اما روبروی بعضی از آثار برجسته فرانسوی كه بدون استثناء (اوریژینال) اصل هستند میخكوب می شوم. نمی شود بدون ادای احترام از كنار آنها گذشت. برخی از اینها روزگاری پرچمدار كاریكاتور جهان بوده اند و هنوز هم چیزی از ارزش آنها كم نشده است. از دزگذشتگان معاصر تا زندگان بزرگ، همه مورد تجلیل و تكریم قرار گرفته اند. به جرات می توان گفت هیچ هنرمند فرانسوی كه بویی از كاریكاتور برده از قلم نیفتاده است. طرحهای مدادی دومیه همچنان زنده و گستاخ از چهارچوب قاب به كژیها پوزخند می زنند. آه دومیه بزرگ!... سینما و بویژه سینمای كمدی كلاسیك و مدرن چنان با كاریكاتور آمیخته كه تفكیك آن به زیان هنر هفتم است. سینمای كمدی در حقیقت بر پشتوانه غنی كاریكاتور بیشتر از طنز كلامی متكی است. اگر سینمای كمیك وجهه بین المللی پیدا كرده، بیشتر مدیون تصویر طنزآمیز است تا صدا و گفتگو محتاج ترجمه. كاریكاتورهای واقعی در حقیقت نیازی به ترجمه ندارد و هیچگاه كهنه نمی شوند.

استادان كهن در كنار استادان نو
به موازات آثار قلمی دوبو كه اعیان و اشراف شكمباره را در مهمانیهای مجلل و با شكوه به سخره گرفته، هنرمندان جوان و نسل نو فرانسه بعضی از شخصیتهای آثار او را به صورت مجسمه و عروسكهای جالب توجه بازساری كرده و در جاهای مناسب در فضای نمایشگاه قرار داده اند. در قسمت دیگر، آثار اصلی مولاتیه (Mulatier) به نمایش در آمده است. استاد مسلم كاریكاتور چهره، در 1947 در پاریس به دنیا آمده و در 1970 با ریكو (Ricord) و مورشوان (Morchoisne) كه این دو نیز دست كمی از او ندارند، یك مثلث ظنز ساخته كه حاصل آن مجموعه كاریكاتور به یادماندنی و بی رقیب «حیواناتی كه بر ما حكومت می كنند» است. گردآوری این آثار از گوشه و كنار فرانسه از موزه های مختلف را حقیقتا باید كاری سترگ و در خور تحسین از خانواده واندن بروك ها و دوستانشان دانست.

موسیقی و كاریكاتور یا پدیده موسیقیكاتور
در سالن بزرگ اجتماعات، گروه موسیقی به رهبری كلیو كالینز (Clive Collins) كارشان را با آهنگهای مخصوص (موسیقی اغراق شده) شاد و اشعار طنز آمیز آغاز كرده اند. این نوع اجرا از موسیقی را تاكنون نشنیده ام. باید نامی برای آن گذاشت كلیو كالینز یك طراح گرافیك حرفه ای است. آثار كاریكاتورش در مطبوعات به چاپ رسیده است و اصلا انگلیسی است. اما به فرانسه مهاجرت كرده، می نوازد و می خواند و صدای گرم و گیرایی دارد. در اولین اجرا، پس از نواختن گیتار مخصوصش پای سه پایه طراحی می رود و با مهارت و استادی چنان طرحی می كشد كه مورد تحسین همه قرار می گیرد. گروه چهارنفری او مانند كمدین ها لباس پوشیده اند و با سازهای ابداعی كمیك كه از اشیهء گوناگون مشل قاشق و چنگال و كتری و ملاقه و كمان حلاجی و... ساخته شده اند، همه را به وجد و نشان می آورند. كلیو كالینز بظاهر بیست سال جوانتر از سنش بنظر می آید (او همه تصورات قبلی مرا از انگلیسی ها بهم می ریزد) كلیو مهربان و متواضع سه شب فراموش نشدنی روی سن مثل حلاج ها زحمت می كشد. از پیشانی عرق می ریزد و از جان مایه می گذارد و كودكان و نوجوانان فرانسوی با اینكه كمتر معنی آوازهایش را می فهمند، اما مدام با گروه همراهی می كنند.

غرفه ایران
در سالن بین المللی با دو پاروان، غرفه ای به آثار كاریكاتوریستهای ایران اختصاص یافته است. در بخش نخست 4 كاریكاتور از نگارنده با مایه های طنز خاكستری و سیاه، 3 كاریكاتور از آقای جواد علیزاده با مضامین ورزشی و كمیك قرار دارد. سپس در بخش دوم آثار محسن نجفی، ایران منش، ضیائی و مجید مقصودی كه در كاتالوگ نمایشگاه به چاپ رسیده و همچنین آثار توكانیستانی، محمد علی بنی اسدی وفیض آبادی به ترتیب، هركدام یك اثر به چشم می خورد. در مجموع 30 نفر كاریكاتوریست ایرانی در نمایشگاه شركت كرده بودند كه كار 6 نفر از آنها در كاتالوگ نمایشگاه به چاپ رسیده است. از نظر بیشترین تعداد شركت كنندگان، مقامهای اول تا پنجم عبارتند از: فرانسه با 311 نفر مقام اول، ایران با 30 نفر مقام دوم، ایتالیا با 27 نفر مقام سوم، اسلواكی با 20 نفر مقام چهارم، و روسیه با 16 نفر مقام پنجم را به دست آورده اند. اما از نظر آثار برگزیده و چاپ شده در كاتالوگ نمایشگاه مقامهای اول تا نهم عبارتند از: فرانسه با بیش از 311 كاریكاتور اول، ایتالیا با 16 كاریكاتور دوم، اسپانیا با 7 كاریكاتور سوم، ایران و اسلواكی با 6 كاریكاتور چهارم، انگلیس با 5 كاریكاتور پنجم، آلمان، بلژیك، هلند و چك با 4 كاریكاتور ششم، آرژانتین، هند، رومانی و سوئیس با 3 كاریكاتور هفتم، بلغارستان، كوبا، مصر، اسرائیل، نروژ، اوكراین و ازبكستان با دو كاریكاتور هشتم، اتریش، برزیل، كانادا، چین، دانمارك، مجارستان، ایرلند، لبنان، لوگزامبورگ، مغولستان، لهستان، پرتغال، روسیه، سنگاپور، تونس، تركیه، اروگوئه و یوگوسلاوی با یك كاریكاتور چاپ شده در ردیف نهم قرار گرفته اند. ارائه این آمار در این مقطع زمانی به خودی خود سطح مطلق كیفی كاریكاتور كشورها را بیان نمی كند. چرا كه شاید ما با یك دوم توان خود شركت كرده ایم، اما انگلیس با یك پنجم توان خود شركت كرده است. پس رده بالای ما احتمالا فعلا نشانگر قدرت واقعی ما در بین كاریكاتوریستهای معتبر جهان نیست. اما حضور فعال كاریكاتوریستهای ما در این گونه نمایشگاه ها قطعا به سود ما خواهد بود. ادامه این حضور كمی، كیفیت آثار هنرمندانمان را بالا خواهد برد. در چهارده سال گذشته به استثنای چهار پنج سال اخیر، اصلا نامی از یك كاریكاتوریست ایرانی در این نمایشگاه به چشم نمی خورد. اشغال شش قسمت از یك كاتالوگ بین المللی كه در همه كشورهای جهان پخش می شود، نشانه رشد و پیروزی ما محسوب می شود. به ما چه كه فلان كاریكاتوریست آمریكایی قوی پنجه در این گرده همایی بین المللی شركت نمی كند. من نوعی، چرا این تریبون را واگذار كنم و گوشه عزلت بگیرم؟
● نتیجه اخلاقی: من كاریكاتور می كشم، پس كما فی السابق زنده ام!
از شوخی گذشته، نكته ای كه از باب تجربه باید تذكر بدهم اینست كه كاریكاتوریستهای ما بهتر است كارهائی را ارسال كنند كه علاوه بر مضمون قویع اوریژینال باشد و اجرای محكم و زیبائی داشته باشد. فی المثل، عزیزان من، كاریكاتوری را كه حتی خودتان از دلتان بر نمی آید پولی خرج قاب آن كنید و به دیوار اطاقتان بیاویزید همان بهتر است كه نفرستید. سطح دانش هنری برگزاركنندگان را جدی بگیرید! اما اگر كارتان را آن قدر دوست دارید كه می ترسید گم یا خراب شود، نگران نباشید. دست كم در مورد این نمایشگاه می توان با اطمینالن گفت كه نهایت دقت و مواظبت را در حفظ آثار به خرج می دهند. مطمئن باشید مولاتیه كارهایش را اگرنه بیشتر، به اندازه شما دوست دارد، او هر سال كارهایش را برای نمایشگاه ارسال می كند. پس در این نمایشگاه همه آثار چه آنها كه پذیرفته شده و به نمایش در آمده اند و چه غیر آنها صحیح و سالم به صاحبان آنها برگردانده می شوند. این مطلب را بواسطه 5 سال شركت مستمر خود شاهد بوده ام.

مقدمه دوم
در نظر بازی ما بیخبران حیرانند / من چنانم كه نمودم دگر ایشان دانند
وقتی بچه بودم آرزو داشتم روزی بالنی بسازم و به اتفاق دوستم مجتبی ثریائی، دنیا را سیاحت كنم. او نقاش شد و مثل هانری روسو، پیامبر سادگی، ناشی گری و صفا بود، اما قربانی فقر مزمن ولایت ما شد و در یك تصادف دلخراش با موتور سیكلت، جان سپرد...
اكنون آن بالن حاضر است، اما او نیست! و هرازگاهی اگر باد موافقی بوزد، سفر می كنم، به یاد دوست نجیبی كه نیامده، رفت...

بازار فروش كتاب
یك غرفه دیگر در سالن اجتماعات برای فروش كتاب و كارت پستال و پوسترهای كاریكاتور و طنز در نظر گرفته شده كه از رونق بسیار خوبی برخوردار است. این شاید یك بازار منحصر به فرد فروش كتاب و آلبوم در فرانسه و سراسر اروپا باشد. دسته ها و گروه های 30 تا 40 نفری از كودكان و نوجوانان فرانسوی برای بازدید از نمایشگاه با صفهای منظم در رفت و آمدند. كاریكاتوریستها می توانند آزادانه و مستقیم آثارشان را به بازدیدكنندگان بفروشند. در هر گوشه سالن، عده ای به دور یك میز گرد حلقه زده اند تا شاهد هنرنمایی كاریكاتوریستها به صورت فی البداهه باشند.

بازگشت چارلی چاپلین
ناگهان سر و كله چارلی چاپلین بی كم و كاست در میان جمعیت پیدا می شود و همه او را تشویق می كنند. آیا این روح چارلی فقید است كه در جسم یك فرانسوی حلول كرده؟ نگاه كن، و باز یك چارلی دیگر و دومی و سومی و چهارمی و در عرض 15 دقیقه 10، 12 چارلی در اندازه های گوناگون در میان جمعیت ظاهر می شوند. بعدا كاشف به عمل می آید كه گریمورهای متخصص فرانسوی در یك اتاق گریم مجهز، در كار تبدیل آقایان و خانومهای داوطلب به چارلی و دیگر شخصیتهای كمدی محبوب كودكان هستند. لباس و كفش و عصای مخصوص هم به قدر كافی مهیا شده است. نكته جالب، داوطلب شدن تعداد زیادی از زنان فرانسوی برای ظاهر شدن در نقش چارلی بود!

شام فرانسوی
راست گفته اند كه فرانسویها سر میز غذا دلشان را خالی و شكمشان را پر می كنند. زنگ شام به صدا در می آید. فضای سالن غذا خوری عبارت است از یك چادر بزرگ سفیدبزرگ كه در فضای آزاد برپا شده و دو ردیف میز طویل موازی در آن. صمیمیت در فضا موج می زند. كاریكاتوریستهای مادرزادی كه انگار قلم به مغز استخوانشان جوش خورده، دوباره دست به كار می شوند. انواع و اقسام شیطنت ها كه این پیر مردها در بچگی نكرده اند، اكنون گل می كند و تلافی می كنند. طراحی روی همه چیز، حتی لباس بغل دستی! حتی روی كلاه سقید و بلند جناب سرآشپز! و ایشان نه تنها معترض نیست بلكه مثل كسی كه نشان «لژیون دونور» دریلفت كرده است، در سالن قدم می زنند و به همه پز می دهند. فرانسوی ها می گویند: بگذار در خوشترین لحظه زندگی ام بمیرم!
● تحشیه: تجسم كنید آدم در حال قه قهه درجا سكته كند!
بغل دستی من می گوید: چه روز خوبی است برای مردن! می گویم: اختیار دارین، ولی الان دیگه نصف شبه دیر وقته! ذوق طراحی به شدت مسری است و اگر آب و هوا مساعد باشد، مزید بر علت می شود. قلم را از آستین بر كشیده، اول از همه، كاریكاتوریست مصری، بهجوری (Bahgory) را هدف قرار می دهم! از تركش قلم اظهار رضایت می كند و مقابله به مثل آغاز می شود. بهجوری ابتدا در طراحی و نقاشی استاد شده و سپس به كاریكالتور روی آورده است. حق هم همین است. یك كاریكاتوریست واقعی ابتدا باید طراح، نقاش، گرافیست و منتقد فهیمی باشد.

فلاش فوروارد
در اطاق كار پاتریك پینتر (Pinter) تابلو نقاشی رنگ و روغن زیبایی از او دیدم كه تحسین برانگیز بود. ویژارهای خطی بهجوری را نباید به حساب لودگی اش بگذاریم. او مثل قلندرهای خودمان در به در دنبال نوعی وارستگی از قید وزن و قافیه در كاریكاتور می گردد و در جستجوی یك آرامش درونی به گوشه و كنار زمین سر می زند. از قرار معلوم او از مصر مبارك گریخته و به مون مارتر پناه آورده است. مراسم صرف شام به طور متوسط 3 ساعت به طول می انجامد (از 9 تا 12 شب) و مورد استقبال فراوان قرار می گیرد. نهار هم چیزی در همین حدود. اگر اندك تاخیری در سرو غذا صورت بگیرد، صدای اعتراض با آواز كر (مثل خوانندگان اپرا) اوج می گیرد و با مضراب قاشق و چنگال روی لیوان و كاسه و بشقاب همراه می شود. چه خوش اند این جماعت! كه شاد زیستن را از تئوری به عمل در آورده اند.

خوابگاه
در مارتل، رسم بر این است كه در طی مراسمی خانواده های داوطلب محلی، هر كدام یك مهمان را به خانه خود می برند و مسئولیت پذیرایی و راهنمایی او را به عهده می گیردند. خوب! معلوم است كه این كار چه خوبیهایی دارد. تبادل فرهنگی از نزدیك و آشنایی با آداب و رسوم، سنتها و ایجاد یك دوستی عمیق و پایدار. در قرعه كشی خوابگاه، میزبان ما صاحب اخموی یك رستوران میان راهی از آب درآمد كه دو اطاق از بالاخانه اش را در اختیار من و آقای علیزاده قرار داد. اما بدون شوخی، از حق نباید گذشت كه او با واگذاری كلید اصلی و امكانات ساختمانش حسن اعتماد و بلندنظری فوق العاده ای از خود نشان داد، كه دور از انتظارمان بود. او اغلب برای انجام كارهایش به شهر مجاور می رفت و بدینگونه امتیاز تبادل فرهنگی با من و همسفرم را از دست می داد!...

صبح روز بعد... Saint Just Le Martel
قناری در كوچه باغهای سنت ژوست لو مارتل می خواند. پنجره را باز می كنم تا نسیم بامدادی روحم را نوازش دهد. پیش از خوردن صبحانه جامه دانم را باز می كنم و سوغات طنزم را بیرون می آورم، یك چپق سرامیكی كه دهانه اش به اندازه لیوان است و جای توتون آن را از پسته دامغان پر كرده ام. چون از اقدامات رئیس نمایشگاه رضایت حاصل آمده است، می خواهم آن را به پاس زحماتش برای همبستگی بین المللی هنرمندان، به نمایندگی از طرف بروبچه های ایران، به او هدیه كنم. به شیوه سرخ پوستان گرامی، این چپق سمبل صلح و آشتی است. به خط طلایی روی زمینه قهوه ای سوخته اش، با خط خوش نوشته ام: (PEACE FOR EVER & With the Best Wishes) صلح برای همیشه، صلح جاودان همراه با بهترین آرزوها و غیره و ذالك...

صبحانه فرانسوی
عبارت است از كلكسیونی از انواع اقسام پنیرها با مزه ها و طعم های گوناگون در یك دیس بزرگ. از گچ مرغوب با ملاط سبزی گرفته تا خامه لذیذ سفت و بادوام! از خیر مجمع الجزایر پنیر گذشته و سفارش كره مربا می دهم كه كماكان ویژگی بین المللی خودش را حفظ كرده است.

چپق صلح
پس از خوردن صبحانه ابلو موف وار، وارد فضای اصلی نمایشگاه می شویم. چپق صلح در یك دست و آلبوم مجموعه آثار در دست دیگرم، به آقای واندان بروك عرض ادب می كنم و به زبان بی زبانی به ایشان می فهمانم كه این سوغاتی اوست كه نماینده به حق هنرمندان فرانسه است. هدیه کوچک من بسیار مورد توجه اش قرار می گیرد. اما مکث می کند و با دستهایش به من اشاره می کند صبر کن! هدیه ات را نگهدار. اول یکه می خورم. فکر می کنم می خواهد بگوید که اهل دود و دم و دخانیات نیست. ولی بلافاصله به سن اشاره و چیزهایی را به زبان فرانسه بلغور می کند. باز صبر می کنم. به عکاس و یک خبرنگار روزنامه ندا می دهد و خود بالای سن پشت میکروفن قرار می گیرد. پس از کمی صحبت در میا ن حرفهایش کلمات ایقان (ایران) و دیواندقی قابل تشخیص تر است. سپس به من اشاره می کند که بفرمایید بالای سن! شستم خبردار می شود که می خواهد با همه حاضران و ریش سفیدان مجلس چپق صلح بکشیم. گل ‏از گلمان شکفته می شود. فورا آقای علیزاده می گوید: «بی زحمت شما که دارید می روید آن بالا، هدیه ما را هم ببرید.» (سوغات ایشان عبارت است از یک بسته گز اصفهان، یک بسته پسته دامغان و «مجله طنز و کاریکاتور» خودشان) قدم رنجه کرده، به بالای سن صعود می کنم. ‏ناگهان آقای شهردار ناغافل میکروفن را به دست من می دهد. با هرچه از جملات انگلیسی در خاطر دارم نطقم باز می شود. شمرده، شمرده و محکم می گویم: «من عاشق کاریکاتور هستم و دوست همه مردم دنیا! اما نژادپرستان را دوست ندارم. از نئوفاشیسم بیزارم. من هوادار خندیدن هستم. ایرانی هستم و از قاره پهناور آسیا هدیه ای را به خانه شما آورده ام. پیامم صلح و دوستی برای شما، مردم هنر دوست فرانسه، و همه جهانیان است. بیایید همه با هم چپق صلح بکشیم. حقوق بشر را رعایت و برای سلامت زمین تلاش کنیم» (تشویق حضار).
‏(فکر می کنم ترجمه این جملات به انگلیسی برای هر محصل ایرانی چندان مشکل نباشد و اعتقاد دارم همیشه عرض کلام از طول آن مهمتر است.)
‏سپس چپق صلح را به شهردار و رئیس نمایشگاه ارائه می دهم بطور سمبلیک و ایشان هم چند پک می زنند. لحظاتی بعد آقای علیزاده به روی سن فرا خوانده می شود و خود هدایایش را تقدیم آقای واندن بروکه می کند. و پس از چند عکس یادگاری در میان جماعت حل می شویم.
‏● نتیجه اخلاقی: اگر به افکارتان ایمان کافی داشته باشید، به زبان آوردن آن چندان مشکل نیست!

نمایشگاه آثار لو (LOUP)
‏دوباره بازدید از اطراف و اکناف نمایشگاه را ادامه می دهم. حجم کارهای ارائه شده آنقدر زیاد است که در طی سه روز و دو شب موفق به دیدن همه آنها نمی شوم. از بسیاری تابلوها ضمن شنیدن موزیک، تنها سان می بینم. ناگهان موزیک قطع می شود و بلندگوها خبر افتتاح نمایشگاه آثار کاریکاتوریست چیره دست فرانسه، جناب آقای لو (LOUP) را اعلام می کنند. برای درک آثار لو باید لباس عافیت را در آوریم و در بحر آثارش غواصی کنیم. عجب باشکوه است آثار این مرد بزرگ. آنقدر که فیلم در دستگاه فتوگرافمان می سوزد و من هم اکنون تصویر قابل استفاده ای از کارهای بزرگ و رنگی او را ندارم. حداقل فعلا ندارم. احساس می کنم فرانسویها او را در آب نمک خوابانده اند. اما چرا؟ نمی دانم. در آثار او اجرای درخشان و شگفت انگیز و پر ازدحام پیتر بروکل نقاش و شوخ طبعی و شیرینی موردیلو و شیک و تمیز و جنتلمنی آثار بلاشون یک جا جمع است (مصداق بارز آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری!) مهمانان کتاب مجموعه آثارش (به صورت سیاه و سفید) را می خرند و ایشان با وقار و متانت خاصی امضاء می فرمایند. به نظر می رسد آثار رنگی وی هنوز به چاپخانه نرفته است. آدم می ترسد غبار تنفسش آثار ایشان را کدر کند! هم اجراها و هم نوع آثارش بسیار متنوع است. از کاریکاتورهای چهره و کارتون بگیر تا کارتونهای روزنامه ای (Editorial Cartoon) و طنزهای گرافیکی (Humor Graph) و تصویرسازیهای بسیار مفصل، پرکار، با جزئیات فراوان مینیاتوری در ابعاد 70×50 ‏سانتی متر و به قول معروف برای رو کم کنی. در حضور ایشان دست در کیفم می برم تا نسخه ای از «کیهان کاریکاتور» که کارم روی جلدش چاپ شده است را به وی نشان دهم و سپس هدیه کنم. اما هنوز دستم بیرون نیامده است، که تیز می گوید: «داری دنبال بمب می گردی؟» (اشاره به بمب گذاریهای اخیر در پاریس) اقبال ما را ببین: گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری؟ حالا بیا و خوبی کن؟
بشکنی ای قلم، ای دست، گر / پیچی از خدمت محرومان سر!
‏طبقه بالای ساختمان زیبا و پر از گل و گیاه طبیعی نمایشگاه به نمایش آثار پلانتو (PLANTO‏) اختصاص یافته است. اما آثار جناب لوچنان رمقی از من گرفته که به سختی خودم را بالا می کشم. پلانتو در پاریس به دنیا آمده و 44 سال عمر کرده و هم اکنون کاریکاتوریست اصلی روزنامه معتبر «لوموند» است. کارهای او اغلب در صفحه اول زیر تیتر روزنامه یا بالای آن چاپ می شود. برای خودش حریف قدری است و هل من مبارز می طلبد. اما من اهلش نیستم. آنقدر سیاسی کار است و ژورنالیست که پس از یک چرخش 360 ‏درجه، به سبک زورخانه ای، از همان راهی که آمده ام، برمی گردم.

بعد از نهار
‏در فضای باز قدمی می زنم و ریه هایم را از هوای پاک که مزین به دود کباب شده است، پر می کنم. در ضلع شرقی چمن زار اطراف نمایشگاه برای تماشای دستگاه کباب پز بزرگی که کاو درسته ای را می چرخاند، توقف می کنم، حیوانک (Grand Prix) یا همان جایزه بزرگ نمایشگاه است که نذر همه مهمانان گوشتخوار شده است. مثل ناصرالدین شاه قاجار از دیدن صنایع غذایی! فرنگستان شگفت زده می شوم و انگشت حیرت به دندان، به قسمت چاپ سنگی نمایشگاه عزیمت می کنم.

چاپ سنگی
‏دراین قسمت شما می توانید با بازکشت به گذشته با نخستین جلوه های صنعت چاپ آشنایی نزدیک و عملی پیدا کنید. بفرمائید، شما هم اکنون می توانید. ‏با مداد شمعی روی یک سنگ صیقلی شده به غایت صاف مانند شیشه اثرتان را اجرا کنید و پس از آ‏ن شاهد عملیات متخصص چاپ سنگی (که خود شرح مفصلی را می طلبد) باشید. نتیجه کار تکثیر دلخواه اثر مربوطه در کمترین زمان بر روی کاغذ و مقواست.
● ضرب المثل پراتیک: تا تنور گرم است! نان را بچسبانید اما مواظب باشید آجر نشود!

یادگارهای قلمی
‏در قسمت جلو سن سه پایه های مخصوصی با برگهای 70×50‏ فراوان و قلمهای رایگان قرار گرفته است. هر هنرمندی می تواند آزادانه هر چه بخواهد ترسیم کند. یعنی، بیار آنچه داری زمردی و زور! از باب دست گرمی و نشان دادن فضائل و کمالات این قلم، در حفاظت از محیط زیست کاریکاتورهایی چند منقوش می کنم یعنی که «ثبت است بر جریده عالم دوام ما!» اما کاریکاتوریستهای فرانسوی جانب اعتدال را نگه نمی دارند و با کشیدن کاریکاتورهای ژاک شیراک و زدن تهمتهای روا و ناروا به او (آزمایشهای هسته ای) و غیره... دارند کم کم اسباب نگرانی ما را فراهم می کنند.

کاریکاتور در کلیسا یا عصرانه در کلیسای سنگی مارتل
‏بعدازظهر روز شنبه 8 مهرماه، کشیش تنها کلیسای بسیار قدیمی مارتل از همه کاریکاتوریستها دعوت می کند تا عصرانه ای را در کلیسا میل فرمرده، از ساختمان تاریخی آن بازدید فرمایند. به جای سالن کلیسا همه در دفتر کار کوچک جناب کشیش که محل پذیرایی از مهمانان است و زیر ناقوس کلیسا قرار دارد، جمع می شوند. چنان ازدحامی که تاکنون سابقه نداشته است. فرانسویها مثل ترکهای خودمان وقتی به هم می رسند چنان همزبان می شوند که بیا و بنگر! اما به زعم من همان همدلی از همزبانی بهتر و خوشتر است. بر دیوارهای دفتر کار کشیش در کلیسا چند کاریکاتور قاب شده قرار دارد. کم مانده این کاریکاتوریستهای شیطان فرانسوی روی ناقوس کلیسا هم طراحی کنند (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...) لب پنجره اتاق شلوغ از همهمه «پیرمردهای نوجوان» جایی پیدا می کنم. اتاق به شدت گرم شده و دود سیگار فضا را پرکرده است. پنجره را باز می کنم، باغ مشرف به کلیسا و جنگلی در افق جلو چشمانم است. بیرون، باران یکریز می بارد. با فنجان داغ قهوه دستهایم را گرم می کنم. چشم اندازی از غروبی گلگون آرام آرام رنگ می گیرد و من به چشمه های زلال «دیواندر» می اندیشم که در شام غریبان، گندمزار سوخته را دور می زنند تا به نهال تشنه سیب، این درخت ممنوع، سلام کنند.

شام آخر
‏روبروی ما، کلیو کالینز و گروه موسیقی طنز آمیزش نشست اند. صحبتهای کلیو مثل لبهایش گل انداخته است. او بی اختیار سفره دلش را برایمان می گشاید که در انگلیس زن سابقش با خانواده خرده بورژوایش او را درک نمی کرده اند و از ابعاد کارهای هنری او دیگر سر در نمی آورده اند و اینکه از زندکی اشرافی و تجملی و دود و دم لندن به تنگ آمده و به فرانسه گریخته و اکنون در اطراف دهکده مارتل منزل کرده است تا آنطور که می خواهد زندگی اش را با عیال فرانسوی خود از نو بسازد. (عیال مربوطه دارد به دیده تحسین به کلیو نگاه می کند) این در حالی است که در سمت راستم: دو دختر نوجوان فرانسوی از فداییان سینه چاک کاریکاتور قرار دارند که روی دستانشان مهر مخصوص نمایشگاه خورده تا مبادا از گذرنامه ورود به فضای نمایشگاه دوباره استفاده کنند. سمت چپم آقای علیزاده و کمی آن طرف تر یک زوج روس نشسته اند که تازه به مارتل رسیده اند. انگار سالها در راه بوده اند به بچه خرسهایی می مانند که مادرشان را گم کرده باشند با یک جوانک هنرمند اوکراینی آشنا می شوم که نامش (Sevgey Lipovtsev) ‏است. از من می پرسد: «آیا در برگشت، در پاریس جایی برای اطراق دار ید؟» می گویم: «شاید» (خدا بزرگ است!) می گوید: «اگر موافق باشید، یک اتاق گروهی در یک مسافرخانه (حوالی ناصرخسرو پاریس) بگیریم که خرجمان سرشکن شود.» با نگرانی تکرار می کند: «آیا بهتر نیست؟ ها چطور است» می گویم: «تا ببینیم» (چو فردا شود فکر فردا کنیم).
‏اکنون که مدتها از سفرم گذشته هنوز وجدانم معذب است که چرا با او در پاریس همراه نشدم. هنرمند جوان بسیار مؤدب و با عاطفه ای بود. هنگام غروب، چشمهای نگرانش در ایستگاه قطار پاریس هرگز از خاطرم محو نمی شود.
در چادر بزرگ مجاور، یک ارکستر محلی جدید آهنگهای روز فرانسه را مرور می کنند دسر بعد از شام، ‏عطر سیب سرخ با موسیقی نمناک شب آخر ماه سپتامبر در هم می آمیزد. با کلیو کالینز مهربان و خاطرات تلخ و شیرین اش وداع می کنم و به خوابگاه می روم.

مراسم اهدا جایزه بزرگ
‏بلندگوها پی در پی اطلاعیه پخش می کنند. در میان صداها نام خودم را به وضوح می شنوم. از رختخواب بیرون می پرم و به ساعت نگاه می کنم. آه، چیزی به ظهر نمانده! به سرعت لباس می پوشم و کیف دستی ام را برداشته، خودم را به نمایشگاه می رسانم. در فضای باز، جشن مفصلی برپا شده است. همه درختها را چراغانی و شرشره هایی از کاغذ رنگین به در و دیوار آویزان کرده اند. صدای ناقوس کلیسا از دور دست به گوش می رسد و گروه موزیک نظامی آهنگهای شاد (مثل آهنگهای محلی خراسان) را می نوازند (با خود می گویم در همه جای دنیا موسیقی روستایی به هم شبیه است!) نکند امروز روز ملی فرانسه است. یا شاید نوعی اعتصاب فرحبخش همراه جشن و پایکوبی است. در همین گیرودار جمعیت متوجه حضور من می شود و با کف زدنهای ممتد راه را برایم باز می کنند. در انتهای راهرویی که جمعیت درست کرده است، موسیو واندن بروک شهردار را می بینم که افسار گاو سفید متالیکی را به دست گرفته و لبخند می زند. چقدر جالب، گاو سفید مربوطه هم چشمک می زند! چه چشمهای خماری دارد این گاو! چه دست گل زیبایی به گردنش آویزان است. تازه شاخهایش به طرز شگفت انگیزی به قلم شباهت دارد. میکروفن را به دست آقای شهردار می دهند و ایشان تبریک گفته، با صدای رسا اعلام می کند: «هیئت داوران امسال به اتفاق آراء گاو (GRAND PRIX) ‏را به آقای علی دیواندری به خاطر وفاداری ایشان به مردمان روستا اهدا می کند.» مبهوت جلو می روم و ضمن روبوسی با شهردار افسار گاو را به دست می گیرم و برای اطمینان چند بار دور دستم می پیچم. جماعت یک صدا فریاد می زنند (HOLLEY‏) از صدای ناگهانی جمعیت گاو بیچاره وحشت زده رم کرده، فرار می کند (جمعیت به سرعت متفرق می شوند) و من که افسارش را محکم در دست دارم تا چندین کیلومتر روی زمین سنگلاخ کشیده می شوم... ناگهان چشم و گوشم باز می شود. به رختخواب دست می کشم. به قدر کافی گرم و نرم است به ساعت نگاه می کنم. هنوز نزدیک شش بامداد است. خروسی به زبان فرانسه ساعت بیولوژیک خودش را به رخ می کشد.
‏پی نویس 1‏- احتمال می رود یک شیر پاک خورده ای (حسودی) با فروکردن سیخی، چیزی در پهلوی گاو آنرا رم داده باشد.
‏پی نویس 2‏- جایزه بزرگ نمایشگاه در نهایت به سازمان عفو بین الملل واگذار گردید.

روز وداع
‏تازه امروز کشف می کنم که ما هم بدون اجازه قبلی می توانسته ایم آثارمان را برای فروش عرضه کنیم. اما نوشدارو بعد از مرگ نقاش. امان از این کمرویی تاریخ ما. در سالن اجتماعات میزی را اشغال می کنیم. روسو (ROUSSO)‏ کاریکاتوریست، این نوزاد پیر که دوست دارد کارهایش را به فارسی هم امضا کند، بدون اینکه متوجه بشوم، مخفیانه کاریکاتور مرا کشیده و به من هدیه می کند. خیلی بشاش و خنده روست. با هم عکسی به یادگار می گیریم با فروتنی یکی از آثارش را به من هدیه می کند. امروز هم مردم و دسته های 30، 40‏ نفری کودکان و نوجوانان وارد نمایشگاه می شوند و مربیان آنها به توضیح و تفسیر آثار می پردازند. بسیاری از این کودکان و نوجوانان با مقوای سفید به ما نزدیک می شوند و با شیرینی و ملاحت از ما می خواهند تا برایشان کاریکاتوری بکشیم. از داشتن این همه مشتری خوش قلب و نازنین به هیجان می آیم و به تولید انبوه کاریکاتور مشغول می شوم. پشت یک میزگرد نسبتا بزرگ نشسته ایم و بساط کارمان پهن است.
‏ایون باربو (ION BARBU‏) کاریکاتوریست مطرح رومانی، که کم کم یخش باز شده به جمع ما می پیوندد. یادم می آید دو سال پیش یکی از کاریکاتورهای ضد میلیتاریستی او در جشنواره فولینوی ایتالیا (FOLIGNO‏) برنده جایزه اول نمایشگاه شده بود. سال قبل از آن هم کاریکاتور ملانصرالدین اش در نمایشگاه ترکیه اول شده و روی جلد کاتالوگ نمایشگاه به چاپ رسیده بود. کاریکاتورهای زیادی از او با مضامین ضد نظامیگری خشونت و به طرفداری از آزادی و آزادگی به چاپ رسیده است. حتما شما هم اثر معروف او را که یک ژنرال دارد واژه «آزادی» را با کولیس اندازه می گیرد، دیده اید. این کاریکاتور در اکثر مجموعه های جهانی منتشر شده است. او با مداد معمولی و گاهی کمی رنگ تلخ (تلخ رنگ) و پس زمینه های غالبا تیره سیاه و خاکستری طرح می زند. صحنه های پر از اضطرابی را خلق می کند. آدمهای کج و کوله و غیر سمپاتیک او با چشمان سرد وبی روح و خنده های هیستریکشان به ما زل می زنند. در کار نامه ی این کاریکاتوریست عبوس 45 ‏ساله جوایز فراوانی به چشم می خورد. در اینجا جوان مؤدبی به نام فوشی (PFUSCHI‏) از اهالی شهر برن سویس به میز ما نزدیک می شود.
‏و کارت پستالهای ساده و زیبایش را هدیه می کند و از من یک «کیهان کاریکاتور» جایزه می گیرد. او از این معامله بسیار راضی به نظر می رسد. سپس یک کاریکاتوریست ریز نقش ایتالیایی به نام ساجینی (SAGINI‏) کتابی را که در قطع کارت پستال منتشر کرده است از توبره اش بیرون می آورد و مثل گنجشک CIAO CIAO‏ کنان عرضه می کند. ‏دستش را رد نمی کنم و یک مجموعه کارت پستال وطن را کف دستش می گزارم. بازار داد و ستد سرخپوستی گرم است.
‏● نتیجه اخلاقی: به هر دست که بدهی، به همان دست می گیری یا بقول انگلیسها: کاسه آنجا رود که قدح بازگردد (ONE GOOD TURN DESERVES ANOTHER)‏
‏در میان همقطاران، سرو کله یک کاریکاتوریست ‘ردن کلفت یهودی به نام میک (MIK‏) پیدا می شود. در کاتالوگ نمایشگاه نوشته شده 57 ‏ساله و از فلسطین اشغالی آمده است. او گاهی به لهجه غلیظ عربی به ما و کاریکاتوریستهای مصری سلام می کند. می گویند کاریکاتورهایش در «تایم» (TIME‏) و «نیوز ویک» (NEWS WEEK‏) هم چاپ می شود. به زبان انگلیسی و فرانسه مسلط است. پینتر نقل می کند که با صهیونیستها میانه ای ندارد و چندان هم ضد اعراب نیست.
‏امیدوارم در این لحظات پایانی کسی و یا موضوعی از قلم نیفتاده باشد. بلکه، یک استثناء، ایشان دیمیتری کونونوف (DIMITRY KONONOV)‏ نقاشی است که از شهر پرم (Perm‏) روسیه آمده و آبرنگهای کوچک و زیبایی از مناظر می کشد و از قضا خوب هم فروش می کند. این قضیه ثابت می کند: جماعت کاریکاتوریست اصلا انحصار طلب نیستند.

خداحافظ مارتل
‏سرانجام عصر یکشنبه فرا می رسد. هنگام دل کندن از مارتل است. روستایی که انگار همه فرانسه، که نه همه جهان را در آن چلانده باشند. مگر نه اینکه این قلمهای مسافر هر کدام سفیر عشق و محبت اند و با چشمانی گداخته از بیداری پاس می دارند تا شعله خنده برلبان نوع بشر جاودان بماند.
‏اتوبوس به راه می افتد. روستاییان پاپیون زده مارتلی کج بیل بر دوش برایمان دست می تکانند. کد خدا (شهردار) و دخترش می خواهند ما را تا شهر لیموژ بدرقه کنند. در غبار راه بچه خوکی با چشمان نمناک به من زل زده است. اشک در چشمانم جوانه می زند به سرعت پیاز درشت گل ‏نرگس فرانسوی را لای کیفم می گذارم تا پلاسیده نشود.

‏علی دیواندری، پاریس: مهر ماه 1374